غـــــم تـــنـــهــایــی

غـــم تــــنــــهـــایـــی

 


 

ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ  ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺑﺎﺻﺪﺍ  ﻣﻲ ﺷﻨﺎﺳﻨﺪ ...

ﺍﻳﻦ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ  ,  ﺑﻪ  ﮔﺮﻳﻪ ﻫﺎﻱ ﺑﻲ ﺻﺪﺍ


 

نوشته شده در یک شنبه 1 بهمن 1398برچسب:,ساعت 15:44 توسط ساااااااااااااناز وتنهاییهایش| |

ای خدا خودت نگاه کن...

دوباره دلــــــــــــــــم گرفته!

رفته از کنارم اما...

هنوز از دلم نرفته

بیخودی قسم می خورد که...

 همیشه باهام میمونه

من شدم چشم انتظارو

یه دیوونه کنج خونه...

نوشته شده در یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:37 توسط ساااااااااااااناز وتنهاییهایش| |

 

ڪاشـــــ فقط بوבـے

 

وقتـے بغض مـےڪرבم!

 

بغلم مـےڪرבـے و مـےگفتـے...

 

ببینمـــــ چشمـــــاتو

 

منـــــو نگاه کـטּ...

اگه گریـ ـہ کنـے قهـــــر مـےڪنم میرمـــــا!!


نوشته شده در یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:4 توسط ساااااااااااااناز وتنهاییهایش| |

عکس های عاشقانه و احساسی به یاد تنهایی ها

نوشته شده در یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:54 توسط ساااااااااااااناز وتنهاییهایش| |

عکس تصویر تصاویر پیچک ، بهاربیست Www.bahar22.com

نوشته شده در یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:49 توسط ساااااااااااااناز وتنهاییهایش| |

وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر


وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام


در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام


همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر….


عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست


قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ، دیگر کسی به سراغ من نمی آید، تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ، دیگر در قلبم جای کسی نیست


هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ، هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ، کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند
دلم گرفته ….


خیلی دلم گرفته….


انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد…


انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند…


وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم…

آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ، نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید


من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ، اینک دارم با خودم درد دل میکنم…


دلم گرفته ، رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ، حس خوبی ندارم به این ثانیه ها


میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ، حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را….


میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ، میمانم

 با همین تنهایی و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم

 

 

نوشته شده در یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:29 توسط ساااااااااااااناز وتنهاییهایش| |


درد تنهایی کشیدن
مثلِ کشیدنِ خطهایِ رنگی‌ روی کاغذِ سفید
شاهکاری میسازد به نامِ دیوانگی...!
و من این شاهکارِ را به قیمتِ همهٔ فصلهایِ قشنگِ زندگیم
خریده ام...

تو هر چه میخواهی‌ مرا بخوان
دیوانه
خود خواه
بی‌ احساس.......

نمیــــــــفروشــــــــــم​..!

نوشته شده در یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:24 توسط ساااااااااااااناز وتنهاییهایش| |


 

 درد تنهایی 6

با ان دو چشم زیبا عاشقم کردی، دلم را ربودی،اشک را هر شب مهمان چشمانم کردی،

اما چرا الان که باید  اشک را از چشمانم دور کنی......

چرا الان که باید  دستانت را در دستانم قرار دهی تا گرمای وجودت سرمای زندگی را از یادم ببرد....

و هزاران چرا های دیگر را که میتوانستی با یک کلمه ی  دوستت دارم پاسخ دهی ...

چرا ؟چرا؟نیامدی تا این تنهایی به اتمام برسه ....

چرا به جای دوستت دارم گفتی  بچه ای عاشقی به بچه ها نمیاد.....

اما من سکوت میکنم و حرفی بر زبان نمیاورم چون این زبان قاصر است از رساندن واقعی مفهوم عشق

در خود میریزم شاید روزی برسد دلم به جای زبانم لب به سخن بگشاید و به تو ثابت کند که عاشقی بچه بودن نیست بلکه عاشقی یعنی یک کلمه :

دوستت دارم

از ته دل.

 


 


 

نوشته شده در یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,ساعت 11:47 توسط ساااااااااااااناز وتنهاییهایش| |

 

من اینجا

 

وسط جهنم

 

به روز مرگی رسیدم

 

منم زوزه میکشم

 

جنازه تکه تکه میکنم

 

من همینجا

 

بهشت میسازم

 

با یاد بهشتی که

 

غریبه واسم ترسیم کرد

 

من همینجا . . .

 

من محکوم به دل باختن به یک غریبه

 

آروم آروم

 

جهنمی شدم 

 

نوشته شده در یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,ساعت 11:32 توسط ساااااااااااااناز وتنهاییهایش| |

نگاهت   

پیچکی می شود

 

می پیچد دور تنم

 

بازی می کند با دستانم

 

خشک می شود روی لبانم

 

و مرا پایبند می کند

 

به نباید ها . . .

 


 

دستانم


در موهایم


گره خورده


و چشمانم


خاطراتِ مبهمی را دنبال می کرد


که دیگر
هرگز


دست یافتنی نمی نمود.

نوشته شده در یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,ساعت 11:30 توسط ساااااااااااااناز وتنهاییهایش| |


Power By: LoxBlog.Com